علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

علی شیرین عسل

خاطرات روزانه علی قند عسل

سلام قند عسل مامان دیروز صبح وقتی از اموزشگاه اومدم بابایی رو بردم رسوندم محل کارش بعد هم از اونجا اومدم دنبال تو که خونه اقاجون بودی خیلی بهت خوش گذشته بود میگفتم بیا بریم نمیومدی ناهار رو اونجا موندیم بعد از ناهار اومدیم خونه بردمت حموم بعدش خوابیدی بعد از خوابت رفتیم فروشگاه داخل فروشگاه به بچه ها بادکنک میدادن اول رنگ بادکنک سفید بود بعد از چند دقیقه گفتی یه رنگ دیگه میخوام مادرجون برد برات عوضش کرد بعد 20دقیقه گفتی دوباره برو عوض کن حالا این دفعه من رفتم عوضش کردم چون دست بچه ها رنگ های مختلف میدیدی هر رنگی رو میخواستی خدا رو شکر خریدمون تموم شد که دیگه رنگ دیگه ای نخوای تو فروشگاه خبر دار شدیم که بچه پسرخاله بابایی به دنیا اومد ...
5 مهر 1391

خاطرات علی عسل

سلام عزیز مامان بعد چند وقت اومدم به وبلاگت سر زدم این چند وقت که مسافرت بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی از یه طرف دلهره داشتم که تو خونه فامیل ها رو نجس کنی چون تازه تو رو از پوشک گرفته بودم ولی خدا رو شکر پسر اقایی بودی هر وقت جیش داشتی میگفتی مامان جیش دارم منم کلی ذوق میکردم     فکرشم نمیکردم که اینقدر راحت بتونم از پوشک بگیرمت اولش یه خورده سخت بود ولی بعد راحت شد بعد از این که از مسافرت اومدیم چند روز بعد عروسی عمه نرگس بود روز شماری کردیم تا بالاخره عروسی شد رفتم برات لباس خریدم خیلی خوشگل شدی منم رفتم ارایشگاه ساعت9 رفتیم عروسی همه فامیل ها اونجا بودن تو هم کلی ذوق کرده بودی   بعد از اتمام عرو...
4 مهر 1391

مسافرت علی عسل

اینم عکس هایی که ارومیه بودیم گرفتم عزیزم ابنجا شیخ تپه با بابایی رفتیم دور بزنیم اینم بابایی قربون اون زبونت برم اینجا مثلا خجالت کشیدی اینجا هم یه فیگور دیگه اینجا رفته بودیم بند خیلی خوش گذشت بهمون اینجا چون اسب بود ترسیده بودی میخواستی گریه کنی قربون اون قیافت برم ...
4 مهر 1391

سالگرد ازدواج مامان وبابام مبارک

  سلام عزیزم امروزکه اومدم به وبلاگت سر بزنم یادم افتاد که سالگرد ازدواجمون رو ابنجا بنویسم 24شهریور سالگرد ازدواجمون بود با این که چند سال از ازدواجمون میگذره ولی مثل همون روز اول زندگیمون همدیگه رو عاشقانه دوست داریم وامیدوارم که این عشق همیشه پایدار بمونه عزیزم آهنگ صدایت  زیبا ترین ترانه زندگیم نفس هایت تنها بهانه نفس کشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم است پس با من بمان تا زنده بمانم …سالگرد ازدواجمون مبارک     ...
3 مهر 1391

خواستگاری رفتن دایی شیرین عسل

سلام عزیز مامان دیروز یکشنبه صبح رفتم اموزشگاه ظهر وقتی اومدم خونه مامان جون زنگ زد خونمون گفت شب میخواهیم بریم خواستگاری دایی محمد شب که شد من و تو با اقاجون اینا و یکی از رفیقاشون که معرفی کرده بود رفتیم خواستگاری دایی با دختر خانم صحبت کرد و قرار شد که فکراشون رو بکنن فردا جواب بدن امروز هم زنگ زدن جوابشون مثبت بود ولی داییجون یه ذره دو دله که بگه میخوام یا نه به نظرم خیلی دلهره داره قرار شد دوباره امشب هم بریم تا کامل صحبتاشون رو بکنن تا ببینیم خدا چی میخواد انشالله که همه پسر و دختر ها خوشبخت بشن داداش منم همینطور ما هم مثل دایی محمد دلهره داریم امشب رو بریم ببینیم چی میشه تو هم از دیشب رفتی خونه اقاجون  هنوز نیومدی بعدا...
3 مهر 1391

بدون عنوان

اینجا حرم حضرت معصومه  هر وقت میریم میری کنار زیارت نامه ها بازی میکنی ابنجا هم تو ماشین نشستی گفتم ازت عکس بندازم اینجا خونه مامان بزرگ خاله سپیده اینجا هم دریاچه ارومیه اینم بچه عمو حمید هستش خیلی نازه اینجا هم خونه عمو اصغر تو حیاطشه حیاطشون خیلی قشنگه اینجا هوا بارون اومده بود در حد سیل اینجا هم جمکران شب قدر خیلی با صفا بود بقیه عکس هارو بعدا میذارم خوشگلم ...
2 مهر 1391

خاطرات روز های علی اقا

سلام عزیز مامان سلام خوشگلم سلام عسلم دلم برای وبلاگت تنگ شده بود خیلی وقته که نیومدم به وبلاگت سر بزنم هم وقتشو نداشتم و هم این که اینترنتمون قطع بود الان هم که دارم برات مینویسم مسافرت هستیم اومدیم ارومیه یه فرصتی شد اومدم به وبلاگت سر زدم خیلی وقته برات عکس نذاشتم اومدیم خونه عکس هایی رو که گرفتم برات میذارم این روزها خیلی شیرین زبون شدی  کم کم همه جمله هارو میگی  همه از حرف زدنت خوششون میاد دیگه برای خودت مردی شدی عزیزم چون دارم از پوشک میگیرمت سر فرصت برات میگم که چه جوری گرفتم فعلا بای بای خوشگلم   ...
31 شهريور 1391

خاطرات روزانه علی کوچولو

    سلام عزیزم یه چند وقتی هست که نتونستم بیام برات بنویسم از هفته پیش برات بگم پنجشنبه رفتیم بیمارستان ملاقات عمو نادر   حالش از روزهای قبل بهتر بود خداروشکر   از اونجا هم رفتیم خونه عمو جعفر افطار رو اونجا موندیم بعداز افطار هم رفتیم خونه دایی حسن فردا صبحش رفتیم خونه خونه عمو ناصر پسردایی بابایی تو کلی سارا رو اذیت کردی هر چی میخوردی میدادی به اون میگفتی بیا بخور در حالی که اون فقط ٢ماهشه       افطار رو اونجا موندیم از اونجا با دایی حسن اینا رفتیم پارک گلسار   اونجا مجسمه زرافه بود خیلی میترسیدی بهش نزدیک نمیشدی خلاصه اون شب هم خوش گذشت  ...
17 مرداد 1391

عموی بابا بستری شده

یامن اسمه دوا و ذکره شفا سلام عشقم چند روزه نتونستم بیام برات بنویسم کلاس که میرم دیگه خسته میشم از دیشب برات میگم دم افطار بود که مادرجون زنگ زد  گفت عمو نادر عموی بابایی رو بردن بیمارستان حالش خیلی بد شده اسید رفته تو ریه هاش ریه هاش رو از بین برده خیلی ناراحت شدم حالم خیلی بد شده بود  دم افطار خیلی براش دعا کردیم بعد از افطار هم بابا رفت بیرون واخرشب اومد خونه قرار بود بریم پارک بابا وقتی اومد حالش خیلی گرفته بود گفت زنگ زدن گفتن حال عمو بدتر شده بازم ناراحتیمون بیشتر شد رفتیم بیرون تا حالمون یکم بهتر شه رفتیم تو پارک نشستیم تو رو بردم یکم وسیله های اونجا رو سوار شی بالاخره بعد از کلی بازی اومدیم چ...
10 مرداد 1391

کلمه های علی کوچولو

  سلام پسرم میخوام کلمه های جدیدی که یاد گرفتی بنویسم وقتی بزرگ شدی بخونیش ساندیس=داندیس     امبولانس=امبولاس                  زهرا=درا                   لیوان=لیوال         ببخشید=بقشید              موتور=موتو             مبینا=مونا       &n...
5 مرداد 1391