علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

علی شیرین عسل

عسلم در راهپیمایی 22 بهمن

سلام عسل مامان بعد از چند روز تاخیر اومدم به وبلاگت سر بزنم و چند تا عکس که  راهپیمایی 22 بهمن ازت  گرفتم بزارم از راهپیمایی وقتی اومدیم گفتی مامان خیلی عالی بود خیلی با حال بود هلیکوپتر رو که میدیدی کلی ذوق میکردی اولین سالی بود که راهپیمایی رفتی خوشگلم انشاالله بزرگ بشی و هر سال تو این راهپیمایی با شکوه شرکت کنی ...
30 بهمن 1391

تولدت مبارک شیرین عسلم

    در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک   در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم   و با بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک می گویم   آغاز بودنت مبارک     سلام پسرم تولدت مبارک عزیزم دوشنبه رفتیم تهران شب میلاد حضرت رسول رفتیم هیات جشن داشتن وقتی تموم شد اومدیم خونه دایی حسن فرداش برات تولد گرفتیم صبح به مهمون ها زنگ زدیم گفتیم بیاین تولد علی جون بعد از ظهر برات تولد گرفتیم خیلی خوش گدشت تو هم که عاشق تولد بودی کلی ذوق کردی میپریدی بالا و پایین کادوهات رو که باز میکردی از خوشحالیت میگفتی فقط خودم باز کنم  کیکتم شکل angry...
13 بهمن 1391

روزانه شیرین عسل

سلام عزیز مامان امشب اومدم یه سری به وبلاگت بزنم این چند روز همش امتحان داشتم وقت نکردم بیام به وبلاگت سر بزنم هفته پیش که اربعین بود رفتیم تهران یه هفته قبل  هوس تهران کرده بودی دلت برای فامیل ها تنگ شده بود مخصوصا خاله سپیده /عموحاج علی/مبینا/بالاخره رفتیم و تو همشون رو دیدی با امیرحسین و مبینا کلی بازی کردی  شب شنبه با خاله سپیده رفتیم افسریه کفش بخریم ولی کفش مناسب پیدا نکردیم اومدیم خونه شام خوردیم و اومدیم قم تو این هفته هم که سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف دیگه نینی خاله زینب به دنیا اومد ظهر که از آموزشگاه اومدم رفتم بیمارستان نینی رو ببینم نینیمون اسمش رو علی گذاشتن وزنش هم 3.850بود 4شنبه شب هم رفتیم خونشون تا دوباره...
30 دی 1391

سالگرد عقد مامان وبابا

  زیبا ... زیبا هوای حوصله ابری است ... چشمی از عشق ببخشایم تا رو به آفتاب بشوید دلتنگی مرا زیبا ... زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد از من مگیر چشم دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دل ها معنا شود یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت در تندباد عشق نلرزد زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم آنگونه عاشقم که نیستان را یک جا هوای زمزمه دارم آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است زیبا چشم تو شعر چشم تو شاعر است من دزد شعر های چشم تو هستم زیبا ... زیبا کنار حوصله ام بنشین بنشین مرا به شط غزل بنشان بنشان مرا به منظره ی عشق بنشان مرا به منظره ی باران ب...
5 دی 1391

روزانه پسرم

سلام پسرم ببخشید چند وقته نتونستم بیام به دلایل زیادی نتونستم هفته پیش که از یکشنبه خالم از شمال اومده بود یا خونه داییم بودیم یا خونه خاله یا خونه اقاجون اینا تا چهارشنبه که قرار بود بعداز ظهر برن شمال که ناهار خونه داییم دعوت بودیم که صبح از ارومیه زنگ زدن گفتن که یکی از فامیل های بابا فوت کرده بابا با مادرجون با هم رفتن ارومیه منم که امتحان داشتم و از طرف دیگه هوا سرد بود نمیتونستیم بریم ما ناهار رفتیم خونه داییم بعدش رفتیم خونه آقاجون موندیم تا بابا از ارومیه بیاد  شنبه شب بابا اومد منم بعدازظهر رفتم امتحان دادم بابا وقتی اومد کلی ذوق زده شدی خلاصه تا دیشب بابا رفت استخر دیر وقت اومد خونه منتظر بابا بودی گفتی بابا چرا نیومد گفتم ...
5 دی 1391

روزانه شیرین عسلم

سلام گل پسر مامان 5شنبه بعداز نماز مغرب با هم رفتیم حرم خیابون ها خیلی شلوغ بود نزدیک حرم تعزیه بود خیلی قشنگ بود وقتی از ماشین پیاده شدیم وایستادیم تعزیه رو نگاه کردیم و رفتیم حرم برای دعای کمیل تو اونجا با چند تا از بچه دوست شده بودی با اونا بازی میکردی منم دعا رو خوندم البته اذیت هم میکردی وقتی دعا تموم شد اومدیم خونه جمعه هم برامون مهمون اومد که 2 تا بچه کوچیک داشتند  اسباب بازیهاتو اصلا بهشون نمیدادی کلی با هم جنگ و دعوا میکردین خلاصه بعداز ظهر مهمون ها رفتن وشب رفتیم خونه آقاجون 2ساعت نشستیم و از اونجا رفتیم روضه تو روضه هم یه خورده اذیت کردی آخرای روضه خوابت برد بابا اومد دنبالمون اومدیم خونه عاشقتم گل پسرم اینجا هم حیاط حر...
25 آذر 1391

روزانه علی آقا

  سلام پسرم یه چند وقتیه سرم مشغول بود نمیتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم 3شنبه هفته پیش که هوای تهران الوده بود دایی حسن با خانوادش اومدن خونه ما شب فهمیدیم که تولد زندایی همه یهو غافلگیرش کردیم  آخر شب با هم رفتیم حرم فرداش با خاله سپیده رفتیم فروشگاه ظهر برای تولد زندایی کیک درست کردم خیلی خوشمزه شده بود بعداز ظهر با خاله سپیده رفتیم بافت بخریم آخرش به سلیقه خاله من یه بافت خریدم شب خاله اینا رفتن ما هم بعدش رفتیم روضه امروز هم 4شنبه هست یه خورده خونه رو تمیز کردم جارو کشیدم  الان هم ناهارت رو خوردی و خوابیدی دوست دارم عزیزم ...
22 آذر 1391

روزانه گل پسرم

سلام عزیزم گفتم که قرار بود بریم تهران بالاخره رفتیم  تعطیلات رو اونجا موندیم شب ها که میرفتیم هیئت  تو هم که اونجا کلی با بچه ها بازی میکردی یه روزش رو رفتیم خونه عمو عباس نوه هاشو دیدیم ماشالله بزرگ شده بودند ازشون عکس هم انداختم تو هم چون مریض شده بودی همون جا بردیمت دکتر خیلی حال نداشتی همش خونه عمو عباس بی حوصله بودی  و غذا هم نمیخوردی روز عاشورا هم من و خاله سپیده با زهرا و فرشته رفتیم تعزیه فرهنگسرای خاوران تو با مادرجون رفتین خونه عمه نفیسه تعزیه خیلی قشنگ بود شب شام غریبان هم رفتیم هیئت از اون جا هم اومدیم قم تو هیئت همه شمع روشن کرده بودن تو تا شمع ها رو که دیدی چشمات 4 تا شده بود فرشته هم چند تا شمع روشن ک...
10 آذر 1391

روزانه عسل مامان

سلام خوشگل مامان از هفته پیش بگم که 5شنبه بابا میخواست بره تهران ما رو هم با خودش برد تا رسیدیم رفتیم هیئت بعد ازهیئت رفتیم خونه دایی حسن خوابیدیم فردا ناهارش رفتیم خونه عمو جعفر شب دوباره اومدیم هیئت آخر شب هم اومدیم قم تو هم طبق معمول شروع کردی به گریه کردن که چرا اومدیم قم حالا قراره فردا یا 4شنبه بریم تهران چون تعطیلات زیاده حوصلمون سر میره اینم چند تا عکس اینم امیرحسین خیلی با نمک شده این سارا که تو هیئت به زور  ازش عکس انداختم کلی ورجه وورجه میکرد   ...
29 آبان 1391

روزانه عزیزکم

سلام عسلم گفتم که شب میخواهیم بریم خونه فاطمه اینا بالاخره رفتیم تو با فاطمه کلی بازی کردی بعد از کلی بازی شروع کردین با هم جنگیدن که این اسباب بازی مال منه من میخوام بازی کنم منم یه چند تا عکس از شما گرفتم اونم با کلی ورجه وورجه شما که همش تار میشد این کیکی که تازه درست کردم ...
24 آبان 1391