علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

علی شیرین عسل

روزانه شیرین عسل

سلام عسل مامان چند روز بود که نیومدم به وبلاگت سر بزنم امروز اومدم و عکس های گلم رو دیدم از جمعه بگم که شب رفتیم خونه آقاجون اینا و قرار بود خاله مامان و دایی مامان هم بیان اونجا شب که شد همه اومدن و تو کلی با زهرا و محمد مهدی و فاطمه زهرا بازی کردی ولی تو بازی یهو با زهرا دعواتون میشد وتو هم که ماشالله کم نمیاری موهای زهرا بیچاره رو ازته کندی خلاصه اون شب کلی اذیت کردین حالا قراره 2تا نینی دیگه به این خانواده اضافه بشه یکی بچه داییم و یکی هم بچه خالم یکی پسر ویکی دختر حالا ببین اون موقع چی میشه شنبه شب هم تو رو بردم حموم وامشب هم قراره بریم خونه آقا جواد اینا که یه دخمل همسن تو دارن که اسمش فاطمه است تو که کوچیک بودی صداش م...
21 آبان 1391

عید غدیر مبارک

علی در عرش بالا بی نظیر است علی بر عالم و آدم امیر است به عشق نام مولایم نوشتم چه عیدی بهتر از عید غدیر است؟ سلام عسلم دیروز عید غدیر بود ما از صبح ساعت 7رفتیم خونه آقاجون تا از مهمون هایی که میان پذیرایی کنیم همسایه ها هم می اومدن و میرفتن برای  تو و زهرا تو اتاق  فیلم گداشتم تا دیگه اذیت نکنین خلاصه تا شب اونجا بودیم تا بابا اومد دنبالمون که بیایم خونه اومدنی هم غذا گرفتیم آوردیم خونه خوردیم دیروز روز خوبی بود انشالله که همیشه هم برای ما و هم برای دیگران هر روزمون عید باشه قربون او نگاهت برم خوشگلم   ...
14 آبان 1391

سلام

سلام علی کوچولوی من این وبلاگو من و خاله سپیده برات درست کردیم که خاطراتت رو از زمان نوزادی تا وقتی یک دانشمند بزرگ شدی برات یادداشت کنم انشالله زیر سایه آقا امام زمان و پدر و مادرت همیشه تندرست وصالح باشی و به اسمت علی از امام علی (ع) مدد بگیری من و بابایی همیشه دوست داریم ...
11 آبان 1391

روزانه علی جون

سلام عشقم دیشب تو خونه بودیم حوصلمون سر رفته بود به بابایی زنگ زدم که بیاد شام بریم بیرون بهت گفتم بریم شام پیتزا بخوریم تو هم که از خدا خواسته کلی ذوق کردی گفتی هوررررررررررررررا پیتزا خلاصه بابا ساعت 10 اومد و با هم رفتیم بیرون یه چند تا عکس هم ازت گرفتم میخواستم صورتت رو بدم نقاشی کنن  ولی دیر شده بود وسیله های رنگ آمیزی رو جمع کرده بودن فقط با وسیله هاش بازی کردی دوست دارم خوشگلم ...
9 آبان 1391

روزانه شیرین عسل

سلام گلم امروز اومدم به وبلاگت که خاطرات روزانه رو بنویسم 5شنبه قرار شد بریم تهران شب شام رفتیم خونه عمه نفیسه مرتضی اینا و عمو جواد و دایی حسن و سعید اونجا بودن تو هم کلی ذوق کردی امیر حسین رو دیدی وکلی با اونا بازی کردی    عمه نفیسه هم زحمت کشیدو بهت هدیه داد یه بلوز خوشگل دستش درد نکنه    شب رفتیم خونه دایی حسن خوابیدیم ولی زندایی و خاله سپیده نبودن رفته بودن مرند خونه مامان بزرگش واقعا جاش خالی بود خلاصه فردا ناهار رو هم رفتیم خونه عمو حاج علی اونجا هم کلی با عمو حاج علی بازی کردی دستش رو میگرفتی میگفتی بیا بریم خونه بازی کنیم شب هم رفتیم بهار رو دیدیم که 1ماهش شده بود ماشالله خوشگل بود بعدش هم اومدیم قم که...
8 آبان 1391

روزانه علی آقا

سلام جیگر مامان امروز وقت کردم بیام به وبلاگت سر بزنم از هفته پیش برات میگم که ٥شنبه شب به بابا گفتم که تو رو ببریم رنگین کمان تو هم تا شنیدی پریدی بالا و پایین و میگفتی هورررررررررررررررا قربون اون هورا گفتنت رفتیم رنگین کمان وبرگشتیم خونه موقع برگشت هم طبق معمول شروع کردی به گریه کردن تابالاخره بابات تو رو راضی کرد که بیایم خونه عکسات رو هم میذارم جمعه پسرعموی بابا آقا فرزین اومد خونمون تا شنبه ظهر خونمون بود  بعداز ظهر با آقاجون رفتیم آبلیمو گرفتیم  یکشنبه هم بابارو گذاشتیمش سرکار بعد ماشین رو ازش گرفتیم که بریم حرم شب هم رفتیم دنبال بابایی .راستی یه کلمه هم که یادم افتاد الانم که فصل نارنگی شده عاشق نارنگی هستی به نارنگی میگی ...
1 آبان 1391

روزانه شیرین عسل

سلام گلم از دیروز برات بگم که قرار بود دایی حسن اینا بیان خونمون وبرن ضریح امام حسین رو ببینن دیروز صبح رفتم آموزشگاه و اومدم خونه ظهر که شد به آقاجون گفتم بیاد دنبالت چون خیلی کار داشتم واگه تو خونه بودی نمیذاشتی کارم رو بکنم تو هم رفتی خونه آقاجونت منم کار رو شروع کردم شب که شد دایی حسن و خانوادش اومدن تا اومدن دنبال تو میگشتن دیدن نیستی تعجب کردن بابا که میخواست بیاد خونه بهش گفتم بیاد دنبالت اومدی خونه دایی حسن رو دیدی کلی ذوق کردی امروز هم با اونا رفتیم دوباره ضریح امام حسین رو دیدیم آدم هرچی میبینه سیر نمیشه از اونجا هم رفتیم حرم و اومدیم خونه ناهار رو خوردیم غروب من میخواستم برم آموزشگاه اونا هم میخواستن برن تهران تو خواب بود...
25 مهر 1391

روزانه علی آقا

سلام عزیزک مامان قندعسل مامان دیروز جمعه ناهار قرار بود بریم خونه مرتضی اما به دلایلی نشد شب رفتیم خونشون خیلی بهت خوش گذشت موقع اومدن دوست نداشتی بیای موقع برگشت هم تو مجتمع اونا یکم الاکلنگ وسرسره با مرتضی بازی کردی و اومدیم خونه امروزهم ناهار که خوردیم بابا ما رو برد ضریح امام حسین {ع} رو از نزدیک ببینیم خیلی قشنگ بود خادم اونجا بغلت کرد تا ضریح رو بوس کنی واقعا با صفا بود خدا قسمت کنه یه روزی بریم کربلا اینم عکسش ...
24 مهر 1391

خاطرات روزانه شیرین عسل

سلام خوشگلم چند روزیه نیومده بودم به وبلاگت سر بزنم اصلاوقت نداشتم  هفته قبل مهمون داشتیم پنج شنبه زندایی رباب اومده بود خونمون تو هم که کلی ذوق کرده بودی صبح زندایی میخواست بره حرم ناراحت شده بودی وقتی زندایی از حرم اومد برات اسباب باری خریده بود دستش درد نکنه شب زندایی رفت  وفرداش عمو بابا اومد خونمون یه روز موند و فرداش رفت و بعد از اون هم دیگه وقت نکردم به وبلاگت سر بزنم تا امروز که تو رفتی خونه آقاجون یه چند تا عکس میذارم اینم نقاشی خوشگلت که دیشب کشیدی میگفتی خونه کشیدم اینم به قول خودت عدد یکه اینم هنر مامان که تو هم تا کیک درست میکنم میگی تولد تولد اینم یه کیک دیگه ...
19 مهر 1391