علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

علی شیرین عسل

شیرین عسل دوباره رفته رنگین کمان

سلام پسرم دیشب بعداز اینکه کارتون مورد علاقتو دیدی که همون پاندا بود بابایی زنگ زد گفت لباساتون رو بپوشین میخوام علی رو ببریم رنگین کمان تا بهت گفتم بپوش بریم رنگین کمان شروع کردی دور خودت چرخیدن ومیگفتی هورررررررررررررا بابا اومد دنبالمون وبا یکی از از دوستامون که اونا هم یه دختر تپل و مپل به اسم عسل داشتن رفتیم باهم کلی اونجا بازی کردین موقع برگشت طبق معمول شروع کردی به گریه کردن  به بهونه شام اوردیمت بیرون بعد از اونجا هم رفتیم با هم شام خوردیم خیلی خوش گذشت با بودن تو همه جا بهمون خوش میگذره خوشگلم ...
8 تير 1391

داستان مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید . - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام . - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی . صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند . اسم...
6 تير 1391

داستان زیبا یک ارزو

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....   سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد! حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود! طبقه بندی: حکایت های پند آموز ،  برچسب ها: داستان کوتاه ، داستان خواندنی ، ارسا...
5 تير 1391

داستان زیبا دختر فداکار

  همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک د...
5 تير 1391

علی کوچولو رفته خونه نینی فاطمه

سلام پسرم دیشب رفتیم خونه یکی از دوستامون که بچشون الان 6ماهش شده این چند وقت که بچشون به دنیا اومد نتوستیم بریم خونشون نینی کوچولو اشمش فاطمست خیلی بانمک بود سفیدو تپل  شیر خشک میخورد تو هم هی میگفتی بده من بهش بدم پدر نینی رو در اوردی  نینی گریه میکرد تو هم به زور شیشه رو میکردی تو دهنش میگفتی.. بخور بخور    اینم عکست که داری به نینی شیر میدی قربونت برم با اون شیر دادنت  ...
5 تير 1391

مامان شیرین عسل مریض شده

سلام پسرم مامانت امروز مریض شده  قراره برم دکتر   پاهام خیلی درد میکنه حالت تهوع هم دارم   دعا کن مامان زودتر حالش خوب شه چون اصلا نمیتونم بشینم پای لپ تاب الانم دراز کشیدم دارم مینویسم تو هم رفتی خونه اقاجونت که مامان استراحت کنه ممنون پسرم   ...
1 تير 1391