خاطرات روزانه علی قند عسل
سلام قند عسل مامان دیروز صبح وقتی از اموزشگاه اومدم بابایی رو بردم رسوندم محل کارش بعد هم از اونجا اومدم دنبال تو که خونه اقاجون بودی خیلی بهت خوش گذشته بود میگفتم بیا بریم نمیومدی ناهار رو اونجا موندیم بعد از ناهار اومدیم خونه بردمت حموم بعدش خوابیدی بعد از خوابت رفتیم فروشگاه داخل فروشگاه به بچه ها بادکنک میدادن اول رنگ بادکنک سفید بود بعد از چند دقیقه گفتی یه رنگ دیگه میخوام مادرجون برد برات عوضش کرد بعد 20دقیقه گفتی دوباره برو عوض کن حالا این دفعه من رفتم عوضش کردم چون دست بچه ها رنگ های مختلف میدیدی هر رنگی رو میخواستی خدا رو شکر خریدمون تموم شد که دیگه رنگ دیگه ای نخوای تو فروشگاه خبر دار شدیم که بچه پسرخاله بابایی به دنیا اومد خیلی خوشحال شدیم دختره اسمش رو گذاشتن بهار ماشالله میگن تپله هنوز ندیدیمش خواستگاری دایی جون هم که میگفتم میخواهیم دوباره بریم بهم خورد چون صحبتهایی که از قبل کرده بودند به توافق نرسیده بودن انشالله خواستگاری بعدی