علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

علی شیرین عسل

سلام

سلام علی کوچولوی من این وبلاگو من و خاله سپیده برات درست کردیم که خاطراتت رو از زمان نوزادی تا وقتی یک دانشمند بزرگ شدی برات یادداشت کنم انشالله زیر سایه آقا امام زمان و پدر و مادرت همیشه تندرست وصالح باشی و به اسمت علی از امام علی (ع) مدد بگیری من و بابایی همیشه دوست داریم ...
11 آبان 1391

روزانه علی جون

سلام عشقم دیشب تو خونه بودیم حوصلمون سر رفته بود به بابایی زنگ زدم که بیاد شام بریم بیرون بهت گفتم بریم شام پیتزا بخوریم تو هم که از خدا خواسته کلی ذوق کردی گفتی هوررررررررررررررا پیتزا خلاصه بابا ساعت 10 اومد و با هم رفتیم بیرون یه چند تا عکس هم ازت گرفتم میخواستم صورتت رو بدم نقاشی کنن  ولی دیر شده بود وسیله های رنگ آمیزی رو جمع کرده بودن فقط با وسیله هاش بازی کردی دوست دارم خوشگلم ...
9 آبان 1391

روزانه شیرین عسل

سلام گلم امروز اومدم به وبلاگت که خاطرات روزانه رو بنویسم 5شنبه قرار شد بریم تهران شب شام رفتیم خونه عمه نفیسه مرتضی اینا و عمو جواد و دایی حسن و سعید اونجا بودن تو هم کلی ذوق کردی امیر حسین رو دیدی وکلی با اونا بازی کردی    عمه نفیسه هم زحمت کشیدو بهت هدیه داد یه بلوز خوشگل دستش درد نکنه    شب رفتیم خونه دایی حسن خوابیدیم ولی زندایی و خاله سپیده نبودن رفته بودن مرند خونه مامان بزرگش واقعا جاش خالی بود خلاصه فردا ناهار رو هم رفتیم خونه عمو حاج علی اونجا هم کلی با عمو حاج علی بازی کردی دستش رو میگرفتی میگفتی بیا بریم خونه بازی کنیم شب هم رفتیم بهار رو دیدیم که 1ماهش شده بود ماشالله خوشگل بود بعدش هم اومدیم قم که...
8 آبان 1391

روزانه علی آقا

سلام جیگر مامان امروز وقت کردم بیام به وبلاگت سر بزنم از هفته پیش برات میگم که ٥شنبه شب به بابا گفتم که تو رو ببریم رنگین کمان تو هم تا شنیدی پریدی بالا و پایین و میگفتی هورررررررررررررررا قربون اون هورا گفتنت رفتیم رنگین کمان وبرگشتیم خونه موقع برگشت هم طبق معمول شروع کردی به گریه کردن تابالاخره بابات تو رو راضی کرد که بیایم خونه عکسات رو هم میذارم جمعه پسرعموی بابا آقا فرزین اومد خونمون تا شنبه ظهر خونمون بود  بعداز ظهر با آقاجون رفتیم آبلیمو گرفتیم  یکشنبه هم بابارو گذاشتیمش سرکار بعد ماشین رو ازش گرفتیم که بریم حرم شب هم رفتیم دنبال بابایی .راستی یه کلمه هم که یادم افتاد الانم که فصل نارنگی شده عاشق نارنگی هستی به نارنگی میگی ...
1 آبان 1391

روزانه شیرین عسل

سلام گلم از دیروز برات بگم که قرار بود دایی حسن اینا بیان خونمون وبرن ضریح امام حسین رو ببینن دیروز صبح رفتم آموزشگاه و اومدم خونه ظهر که شد به آقاجون گفتم بیاد دنبالت چون خیلی کار داشتم واگه تو خونه بودی نمیذاشتی کارم رو بکنم تو هم رفتی خونه آقاجونت منم کار رو شروع کردم شب که شد دایی حسن و خانوادش اومدن تا اومدن دنبال تو میگشتن دیدن نیستی تعجب کردن بابا که میخواست بیاد خونه بهش گفتم بیاد دنبالت اومدی خونه دایی حسن رو دیدی کلی ذوق کردی امروز هم با اونا رفتیم دوباره ضریح امام حسین رو دیدیم آدم هرچی میبینه سیر نمیشه از اونجا هم رفتیم حرم و اومدیم خونه ناهار رو خوردیم غروب من میخواستم برم آموزشگاه اونا هم میخواستن برن تهران تو خواب بود...
25 مهر 1391

روزانه علی آقا

سلام عزیزک مامان قندعسل مامان دیروز جمعه ناهار قرار بود بریم خونه مرتضی اما به دلایلی نشد شب رفتیم خونشون خیلی بهت خوش گذشت موقع اومدن دوست نداشتی بیای موقع برگشت هم تو مجتمع اونا یکم الاکلنگ وسرسره با مرتضی بازی کردی و اومدیم خونه امروزهم ناهار که خوردیم بابا ما رو برد ضریح امام حسین {ع} رو از نزدیک ببینیم خیلی قشنگ بود خادم اونجا بغلت کرد تا ضریح رو بوس کنی واقعا با صفا بود خدا قسمت کنه یه روزی بریم کربلا اینم عکسش ...
24 مهر 1391

خاطرات روزانه شیرین عسل

سلام خوشگلم چند روزیه نیومده بودم به وبلاگت سر بزنم اصلاوقت نداشتم  هفته قبل مهمون داشتیم پنج شنبه زندایی رباب اومده بود خونمون تو هم که کلی ذوق کرده بودی صبح زندایی میخواست بره حرم ناراحت شده بودی وقتی زندایی از حرم اومد برات اسباب باری خریده بود دستش درد نکنه شب زندایی رفت  وفرداش عمو بابا اومد خونمون یه روز موند و فرداش رفت و بعد از اون هم دیگه وقت نکردم به وبلاگت سر بزنم تا امروز که تو رفتی خونه آقاجون یه چند تا عکس میذارم اینم نقاشی خوشگلت که دیشب کشیدی میگفتی خونه کشیدم اینم به قول خودت عدد یکه اینم هنر مامان که تو هم تا کیک درست میکنم میگی تولد تولد اینم یه کیک دیگه ...
19 مهر 1391

خاطرات روزانه علی قند عسل

سلام قند عسل مامان دیروز صبح وقتی از اموزشگاه اومدم بابایی رو بردم رسوندم محل کارش بعد هم از اونجا اومدم دنبال تو که خونه اقاجون بودی خیلی بهت خوش گذشته بود میگفتم بیا بریم نمیومدی ناهار رو اونجا موندیم بعد از ناهار اومدیم خونه بردمت حموم بعدش خوابیدی بعد از خوابت رفتیم فروشگاه داخل فروشگاه به بچه ها بادکنک میدادن اول رنگ بادکنک سفید بود بعد از چند دقیقه گفتی یه رنگ دیگه میخوام مادرجون برد برات عوضش کرد بعد 20دقیقه گفتی دوباره برو عوض کن حالا این دفعه من رفتم عوضش کردم چون دست بچه ها رنگ های مختلف میدیدی هر رنگی رو میخواستی خدا رو شکر خریدمون تموم شد که دیگه رنگ دیگه ای نخوای تو فروشگاه خبر دار شدیم که بچه پسرخاله بابایی به دنیا اومد ...
5 مهر 1391

خاطرات علی عسل

سلام عزیز مامان بعد چند وقت اومدم به وبلاگت سر زدم این چند وقت که مسافرت بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی از یه طرف دلهره داشتم که تو خونه فامیل ها رو نجس کنی چون تازه تو رو از پوشک گرفته بودم ولی خدا رو شکر پسر اقایی بودی هر وقت جیش داشتی میگفتی مامان جیش دارم منم کلی ذوق میکردم     فکرشم نمیکردم که اینقدر راحت بتونم از پوشک بگیرمت اولش یه خورده سخت بود ولی بعد راحت شد بعد از این که از مسافرت اومدیم چند روز بعد عروسی عمه نرگس بود روز شماری کردیم تا بالاخره عروسی شد رفتم برات لباس خریدم خیلی خوشگل شدی منم رفتم ارایشگاه ساعت9 رفتیم عروسی همه فامیل ها اونجا بودن تو هم کلی ذوق کرده بودی   بعد از اتمام عرو...
4 مهر 1391