علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

علی شیرین عسل

شب قدر

:: <الهی بک یا الله >… ای که دستت میرسد بر زلف یار/ درحضورش نام ما را هم بیار / تقدیرتان در شب قدر به همه نیکیها مقدر باد. التماس دعا یا رب ز تو امروز عطا می طلبم هشیاری و بخشش خطا می طلبم مقبولی روزه و نماز و طاعات از درگه لطفت به دعا می طلبم   سلام پسرم این سه شب احیا رو رفتیم حرم حضرت معصومه خیلی با صفا بود دیشب هم موقع خوندن دعا بارون گرفت خیلی صحنه قشنگی بود تو هم که یه دوست پیدا کردی و کلی باهاش بازی کردی بعد از قران به سر اومدیم خونه شما هم پا به پای ما بیدار بودی سحر خوردی و خوابیدی امروز هم ساعت 2ونیم بیدار شدی ناهار بهت دادم و با بابا رفتی اداره . دوست دارم عزیزم. ...
10 مرداد 1392

روزانه گل پسرم

سلام پسرم دیروز با مرتضی اینا قرار گذاشتیم که شب باهم بریم رنگین کمان تو هم کلی ذوق کردی قربونت برم که هروقت اسم شهر بازی میاد اینقدر خوشحال میشی خلاصه بعداز افطار بردیمت شهربازی کلی اونجا بازی کردی بعداز شهربازی هم با مرتضی رفتیم بستنی خوردیم بابات هم هوس کباب ترکی کرده بود رفتیم خریدیم و خوردیم تو هم که از همه ما گشنه تر نوش جونت پسرم . اومدیم خونه و خوابیدی ولی ساعت 3شب تو خواب زدی زیر گریه کلی گریه کردی نمیدونم چه خوابی دیدی فقط میگفتی مال خودمه خلاصه یک ربع داشتی گریه میکردی هرچی صدات میکردیم جواب نمیدادی فقط گریه گریه ............ امشب هم قراره بریم احیا فکر کنم تا صبح بیدار بمونی ...
5 مرداد 1392

روزانه علی آقا

سلام خوشگل مامان ببخشید چند وقتیه نتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم از وقتی بابا اومد کلی مهمون داشتیم بعداز این که مهمون ها رفتن هم امتحان های من شروع شده بود در کل این چند وقت سرم شلوغ بود . بابا و مادرجون از مکه کلی برات سوغاتی آوردن . تا این که ماه مبارک رمضان شروع شد هفته پیش هم رفته بودیم باغ دایی خیلی بهمون خوش گدشت ولی اومدنی زنبور نیشم زد کلی دردم گرفت  عکس ها رو بعدا میذارم . دیروز هم جواب امتحان ها اومد قبول شدم کلی ذوق کردم به خاطر اینکه بابا که از مکه اومد نتونستم امتحان رو بخونم . دیشب بابا برات مایو خرید بردت استخر برای اولین بار خیلی خوشحال بودی بابا میگه تا رفتی تو آب پات سر خورد و رفتی زیر آب خیلی ترسیدی و...
4 مرداد 1392

عقد دایی محمد

سلام عسلم امروز اومدم تا از ازدواج دایی جون برات بگم که دیشب عقد دایی جون بود منم دیروز عروس رو بردم آرایشگاه بعد اومدیم خونه عروس و داماد رفتن آتلیه بعد از آتلیه با فامیل ها رفتیم محضر خلاصه خطبه عقد جاری شد خیلی لحظه قشنگی بود منم کنار داداشم ایستاده بودم عمه زهرا هم قند سایید کلی عکس و فیلم گرفتیم جای بابا هم خیلی خالی بود بعد از عقد فامیل ها اومدن خونه آقاجون شام خوردند خلاصه شب خیلی خوبی بود هم جشن امام زمان بود و هم عقد داداشم ولی وقتی بابا نباشه انگار همه چیز دلگیره دلم خیلی براش تنگ شده 6 روز دیگه مونده تا از مکه برگردن این چند روز هم هر روز میام خونه رو تمیز میکنم تا بابا و مادرجون و مهمون ها میان خونمون تمیز باشه...
5 تير 1392

بدرقه بابا و مادرجون

سلام جیگرم . دیروز رفتیم بابا و مادرجون رو بدرقه کردیم . مادرجون و آقاجون و عمه زهرا هم اومده بودن . دیروز خیلی برام سخت گذشت وقتی بابا میخواست سوار اتوبوس بشه کلی گریه کردی میگفتی میخوام با بابایی برم خلاصه اشک منم در اومد بابا هم بهت پول داد گفت برو بستنی بخر تو هم یکم ساکت شدی شب رفتیم خونه اقاجون شام که خوردیم میگفتی بابا کی میاد .قربونت برم که اینقدر بابات رو دوست داری الان هم یه سر اومدم خونه کار داشتم گفتم برات بنویسم. ...
28 خرداد 1392